رادمانرادمان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

نفس مامان

رادمانم مرد شدی دیگه مامانی

پسر مامان 11 تیرماه رفتیم برا جراحیت مامانی من بیرون بودم بابا دستاتو گرفته بود و زندایی بابا پاهاتو منم بیرون بودم اصلا تحمل نداشتم که ببینمت وای مامان کاش میمردم و نمیدیدم گریه هاتو انقدر گریه میکردی و منم پشت در گریه میکردم که چن بار کم مونده بود از حال برم مامان دستام سست شده بود تمام کسایی که اونجا بودن هی بهم شکلات میدادن که از حال نرم چه معصومانه گریه میکردی مامان فدای اون اشکات عزیز دلممم آخراش اقای دکتر صدام کرد که تو گوشت لالالیی بخونم که اروم شی همچین نگام میکردی که دلم آتیش میگرفت انگار میگفتی مامان بگو ولم کنن وای پسرم الهی که نبینم غصه هاتو نبینم نبینم دردو بلاتو فدات شم تا صبح بیتابی کرددی ولی الان خوب خوبی عزیزم خدا رو...
18 تير 1392

بدون عنوان

عشق مامان هر روز که میگذره دلم میگیره میترسم روزا بگذره و من از کوچیکیهات سیر نشم عزیزم کاش میدونستی که مامان چقدر دوست داره کاش میدونستی که نفسم به نفست بنده  میمیرم برات مامانیی ...
10 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس مامان می باشد